معنی شب پیش

حل جدول

شب پیش

دوشینه

فارسی به انگلیسی

واژه پیشنهادی

لغت نامه دهخدا

پیش پیش

پیش پیش. (ق مرکب) جلوجلو. پیشا پیش. تقدم. ترجمه ٔ قدام. و گاهی «از» بر آن داخل کنند و از پیش پیش گویند:
زانکه هر مرغی بسوی جنس خویش
میپرد او در پس جان پیش پیش.
مولوی.
شیر را چون دید محو ظلم خویش
سوی قوم خود دوید او پیش پیش.
مولوی.
آنرا که پیر و دل روشن روان بود
از پیش پیش مشعل دولت روان بود.
تأثیر.
گذشتن از جهان گر خسروی نیست
علم پس پیش پیش مردگان چیست.
تأثیر.

پیش پیش. (اِ صوت) آوازی که بدان گربه را خوانند. کلمه ای که بدان گربه را خوانند. صوتی است خواندن گربه را، مقابل پیشْت ْ [ش ْ ت ْ] که برای راندن گربه است.


پیش

پیش. (اِ) ساحل. کنار:
بیامد تهمتن به توران زمین
خرامید تا پیش دریای چین.
فردوسی.
ز خرگاه تا پیش دریای چین
ترا بخشم و گنج ایران زمین.
فردوسی.
ز کشمیر تا پیش دریای چین
برو شهریاران کنند آفرین.
فردوسی.
به گستهم نوذر سپرد آن زمین
ز قچقار تا پیش دریای چین.
فردوسی.
ز هیتال تا پیش رود ترک
به بهرام بخشید و بنوشت چک.
فردوسی.
یکی باغ خرم بد از پیش جوی
در او دختر شاه فرهنگ جوی.
فردوسی.
ازین مرز آباد ما بگذریم
سپه را همی پیش دریابریم.
فردوسی.
دگر گفت کای نامور رای هند
ز دریای قنوج تا پیش سند.
فردوسی.
ز کشمیر تا پیش دریای شهد
درفش و سپاهست و پیلان و مهد.
فردوسی.
همی تاخت تا پیش دریا رسید
به تاریکی آن اژدها را بدید.
فردوسی.
|| کنار. پای ِ. بُن ِ. پیش ِ کوه، پای کوه:
نیاسود تیره شب و پاک روز
همی راند تاپیش کوه اسپروز.
فردوسی.
- پیش دشت، کنار:
چو یک پاس از تیره شب درگذشت
خروش چلب آمد از پیش دشت.
فردوسی.
|| یکی از نهایتهای طول را پیش نام است و دیگری پس. (التفهیم بیرونی). || زیر. پایین. فرود:
بماندند سر پیش [بزرگان] بر پای بر
چو دیوانه گشتند بر جای بر.
فردوسی.
خجل گشتشان دل ز کردارخویش
فکندند یکسر سر از شرم پیش.
فردوسی.
چون خواجه از من بشنود سر اندر پیش افکند و زمانی اندیشید. (تاریخ بیهقی).
سران سپه سر کشیدند پیش
که ریزیم در پای تو خون خویش.
نظامی.
کمربندد قلم کردار سر در پیش و لب برهم
به هرحرفی که پیش آید به تارک چون قلم گردد.
سعدی.
بنفشه وار نشستن چه سود سر در پیش
دریغ بیهده خوردن بدان دو نرگس مست.
سعدی.
دل منه بر جهان که دوربقا
می رود همچو سیل سر در پیش.
سعدی.
مباش غره و غافل چو میش سر در پیش
که در طبیعت این گرگ گله بانی نیست.
سعدی.
رجوع به پیش افکندن (سر) و پیش کشیدن (سر) شود. || بر. بالا. ازحد طبیعی تجاوز کرده و به مجاور درآمده:
پستانکتان شیر بچه دار گرفته
آورده شکم پیش و ز گونه شده رخسار.
منوچهری.
چو آبستنان اشکم آورده پیش
چو خرما بنان پهن فرق سری.
منوچهری.
و رجوع به پیش آوردن شود.

پیش. (اِ) قُبُل. مقابل پس، دُبُر. مقابل پشت. || بخش قدامی. مقابل قسمت خلفی از چیزی:
بدرد همی پیش پیراهنش
درخشان شود آتش اندر تنش.
فردوسی.
عقوه، ساحه؛ پیش در. کاثبه؛ پیش شانه جای اسب. هجنع؛ موی پیش سر رفته. وصید؛ پیش آستانه ٔ در. حوزمه؛ پیش بینی. کنثره الحمار؛ پیش بینی خر. قادمه؛ پیش پالان. خطم، پیش بینی و دهن ستور. جؤشوش، پیش سینه. (منتهی الارب).

پیش. (پسوند) مزید مؤخر امکنه: آسیاب پیش. بیه پیش و بیه پس (از کلمه ٔ «بیا» فعل امر آمدن و «پیش »)، نام دو قسمت گیلان. رجوع به بیه پیش و بیه پس شود.

پیش. (ص) عاقل و خردمند. (برهان).

پیش. (ق) جلو. نزدیک. قریب. نزدیکتر. به فاصله ٔ کمتر از کسی یا چیزی:
سر دست بگرفت و پیشش کشید
از آنجایگه پیش خویشش کشید.
فردوسی.
گرفتند بازوش با بند تنگ
کشیدند از جای پیش نهنگ.
فردوسی.
امیر فرمود، غلامان را تا پیشتر رفتند. (تاریخ بیهقی). پیش تخت رفت و عقدی گوهر بدست امیرداد. (تاریخ بیهقی). بونصر پیش دست امیر بود و دیگر حشم در پیشتر. (تاریخ بیهقی). رقعه بنمودم... چون بخواند مرا پیش تخت روان خواندند. (تاریخ بیهقی). گفت پیش میا می افتی، آنقدر رفت که از آنطرف (از آنسو) افتاد. || (به اضافت و بی اضافت) نزد. نزدیک. مقابل غیاب و غیبت. پهلوی ِ. عند. بَرِ. برابر. در بر. حضور. در حضور. در خدمت:
گفت فردا بکشم او را پیش تو
خود بیاهنجم ستیم از ریش تو.
رودکی.
مرد مزدور اندر آغازید کار
پیش او دستان همی زد بی کیار.
رودکی.
لعل می را ز سرخ خم برکش
در کدو نیمه کن به پیش من آر.
رودکی.
پیشم آمد بامدادان آن نگارین از کروخ
با دو رخ از باده لعل و با دو چشم از سحر شوخ.
رودکی.
بتا روزگاری برآید براین
کنم پیش هر کس ترا آفرین.
ابوشکور.
فغفور بودم و فغ پیش من
فغ رفت و من بماندم فغواره.
ابوشکور.
یکی زردشت وارم آرزو خاست
که پیشت زند را برخوانم از بر.
دقیقی.
همان پرگناهان که پیش تواند
نه تیماردار و نه خویش تواند.
فردوسی.
ز بازار پیش سپاه آمدند
دلاور به درگاه شاه آمدند.
فردوسی.
فرستاده گویازبان بر گشاد
همه دیده ها پیش او کرد یاد.
فردوسی.
بدین داوری پیش داور شویم
به جائی که هر دو برابر شویم.
فردوسی.
که از بیم اسپهبد نامور
چگونه گشائیم پیش تو در.
فردوسی.
چه نیکوتر از نرّه شیر ژیان
به پیش پدر بر، کمر بر میان.
فردوسی.
برفتند یکسر گروها گروه
به پیش سپهدار بر برزکوه.
فردوسی.
سیاوش بیامد به پیش پدر
یکی خود زرین نهاده بسر.
فردوسی.
نه نیکو بود دست آورده پیش
تهی بازگردانی از پیش خویش.
فردوسی.
چنین گفت پس شاه با اردشیر
به پیش بزرگان و پیش دبیر.
فردوسی.
زمانی به نخجیر تازیم اسب
زمانی نوان پیش آذر گشسب.
فردوسی.
به پیش تو با جان بکوشم به جنگ
چو یابم رهائی ز زندان تنگ.
فردوسی.
مگر هفتصد مرد آتش پرست
همه پیش آذر برآورده دست.
فردوسی.
به پیش آیدم زود نیزه به دست
که در پیششان نرّه شیر آمده ست.
فردوسی.
ترا زین سخن شاد باید شدن
به پیش جهاندار باید شدن.
فردوسی.
بفرمود تا پیش آزادگان
ببستند گردان لشکر میان.
فردوسی.
چو ایرانیان را دل آمد بجای
ببودند در پیش یزدان بپای.
فردوسی.
ز دادار نیکو دهش یاد کن
به پیش کس اندر مگو این سخن.
فردوسی.
که رو پیش طلحند و او را بگوی
که بیداد جنگ برادر مجوی.
فردوسی.
به پیش پدر شد پر از خون جگر
پراندیشه دل، پر ز گفتار سر.
فردوسی.
بیامد به پیش سیاوش زمین
ببوسید و بر شاه کرد آفرین.
فردوسی.
بفرمود تا پیش اوآورند
سلیح و ستام و کمر بشمرند.
فردوسی.
کزآن پس که من پیش خسرو شدم
به مشکوی زرین او نو شدم.
فردوسی.
ز درگاه یکسر به پیش قباد
از آن کار بیداد کردند یاد.
فردوسی.
پس اندر نوشتند چینی حریر
ببردندبا مهر پیش وزیر.
فردوسی.
نشست از بر تخت زر شهریار
بشد پیش او فرخ اسفندیار.
فردوسی.
ز پیش پشنگ آمد افراسیاب
دلی پر ز کینه، سری پر شتاب.
فردوسی.
چو از دشت بنشست آوای کوس
بفرمود تا پیش او رفت طوس.
فردوسی.
سپهبد بدو گفت لختی شتاب
بیاوردش از پیش افراسیاب.
فردوسی.
همه مهتران پیش موبد شدند
ز هر گونه ای داستانها زدند.
فردوسی.
ز پیش جهاندار بیرون شدند
جهاندیدگان دل پر از خون شدند.
فردوسی.
بدو گفت قارن که ای شهریار
که آید به پیش تو در کارزار.
فردوسی.
چرا تازیان آمدی پیش من
در آن جنگ دیدی کم و بیش من.
فردوسی.
قلون گفت شاها پیامست و بس
نخواهم که گویم سخن پیش کس.
فردوسی.
بزرگان ایرانیان را بخواند
شنیده همه پیش ایشان براند.
فردوسی.
همه گنج بی رنج در پیش تست
همه شادمان بی کم و بیش تست.
فردوسی.
ستمگر چرا گشتی ای ماهروی
همه رازها پیش مادربگوی.
فردوسی.
به پیشم بدینسان سخنها مگوی
نبینم کسی کایدم روبروی.
فردوسی.
همه گنج من سر به سر پیش تست
تو جاوید شادان دل و تندرست.
فردوسی.
بگفت این و برخاست پس پیلتن
دژم گشته در پیش آن انجمن.
فردوسی.
بفرمود تا شد برادرش پیش
سخن گفت بااو ز اندازه بیش.
فردوسی.
پس آن نامه ٔ رای پیروز بخت
بیاورد و بنهاد در پیش تخت.
فردوسی.
به سودابه فرمود تا رفت پیش
ستاره شمر گفت گفتار خویش.
فردوسی.
ز پیشش بشد پهلوان شادمان
همه نیک بودش به دل در گمان.
فردوسی.
که از بهر من بر نخیزی ز گاه
به پیشم پذیره نیایی به راه.
فردوسی.
نبشت و نهاد از برش مهر خویش
چو شد خشک همسایه را خواند پیش.
فردوسی.
ده و دو هزار آنکه خویش منند
همیشه کمر بسته پیش منند.
فردوسی.
ببستند بر پیش خسرو میان
که ما جنگجوئیم از ایرانیان.
فردوسی.
نشسته شبی شاه در طیسفون
خردمند موبد به پیش اندرون.
فردوسی.
که در پیش قیصر بیارم نشست
چنین نامه ای شاه ایران به دست.
فردوسی.
وزآن پس بباشم به پیشش به پای
ز خشم و ز کین آرمش باز جای.
فردوسی.
به هر سو همی رفت با رهنمای
منادی گری پیش او در بپای.
فردوسی.
پیشت بشمند و بی روان گردند
شیران عرین چو شیر شادروان.
منجیک.
خربزه پیش او نهاد اشن
وز بر او بگشت حالی شاد.
غضائری.
به پیشش بغلتید وامق به خاک
ز خون دلش خاک همرنگ لاک.
عنصری.
خیز تا گل چنیم و لاله چنیم
پیش خسرو بریم و توده کنیم.
فرخی.
دی چو دیوانه برآشفت و به زه کرد کمان
پیش او باز شدن جز به مدارا نتوان.
فرخی.
چه هنر دارم من یا چه شرف دارم من
که چو معشوق نشانده ست مرا پیش مقیم.
فرخی.
پیش من یک بار او شعر یکی دوست بخواند
زآن زمان باز هنوز این دل من پرهسر است.
لبیبی.
چون ملک با ملکان مجلس می کرده بود
پیش او بیست هزاران بت نو برده بود.
منوچهری.
هر کجا یابی ازین تازه بنفشه ٔ خودروی
همه را دسته کن و بسته کن و پیش من آر.
منوچهری.
هره ٔ نرم پیش من بنهاد
هم به سان یکی تله مسکه.
حکاک.
آغاز کرد تا پیش خواجه رود گفت به جان و سر سلطان که پهلوی من روی. (تاریخ بیهقی). و اکنون به عاجل العال فرزند حاجب را... نواختی تمام ارزانی داشتیم و حاجبی یافت و پیش ما عزیز باشد. (تاریخ بیهقی). بوسهل گفت چندان بود که پیش ملک کس نبود، چون تو خداوندآمدی مر او مانند مرا چه زهره و یارای آن بود. (تاریخ بیهقی). تو پیش ما به کاری با ندیمان ما پیش بایدآمد تا چون وقت باشد ترا نشانده آید. (تاریخ بیهقی). چون به در سرای افشین رسیدم جمله ٔ حجاب و مرتبه داران پیش من دویدند. (تاریخ بیهقی).
سزاوار جان بداندیش تو
ببینی چه آرم کنون پیش تو.
اسدی.
ز ما پیشتان نیست بنده کسی
و هست از شما بنده مارا بسی.
اسدی.
تا به پیش یکی دگر فاسق
پیش بهتر رودت فسق و فجور.
ناصرخسرو.
آنچه نخواهی که من به پیش تو آرم
پیش من از قول و فعل خویش میاور.
ناصرخسرو.
به پیکان سخن بر پیش دانا
زبانت تیری و لبهات سوفار.
ناصرخسرو.
چاکران تو همه فرماندهان عالمند
ای همه فرماندهان پیش تو در فرمانبری.
سوزنی.
به پیلان گردنکش و گاومیش
سپه راهمی توشه بردند پیش.
نظامی.
گر از راز پوشیده آگاه نیست
جز از راستی پیش او راه نیست.
نظامی.
پیش تو از نور موافق ترند
در پست از سایه منافق ترند.
نظامی.
پیش همه نیکنامی اندوز.
نظامی.
هر که دل پیش دلبری دارد
ریش در دست دیگری دارد.
سعدی.
هر آن کس که عیبش نگویند پیش
هنر داند از جاهلی عیب خویش.
سعدی.
باز آی و مرا بکش که پیشت مردن
خوشتر که پس از تو زندگانی کردن.
سعدی.
گرم عیب گوید بداندیش من
بیا گو ببر نسخه از پیش من.
سعدی.
واجب است آنکه پیش میر و وزیر
پشت را خم کنند و بالا راست.
سعدی.
خار است و گل در بوستان هرچ او کند نیکوست آن
سهل است پیش دوستان از دوستان بردن ستم.
سعدی.
پیش یکی از مشایخ گله کردم که فلان به فساد در حق من گواهی داد. (گلستان). یکی از رفیقان شکایت روزگار مخالف پیش من آورد. (گلستان).
- امثال:
چونکه صد آمد نود هم پیش ماست.
مولوی.
آدم حسابش را پیش خودش می کند.
حساب خودت را پیش خودت بکن.
- از پیش، از حضور. از نزد:
فرستادگان سپهدار چین
زپیش جهاندار شاه زمین...
فردوسی.
- پیش او رنگی ندارد، یعنی با او برابری نمی تواند کرد. (آنندراج).
- پیش خودت بماند، یعنی به کسی باز مگوی.
|| زی. سوی. جانب. عند:
گر از راز پوشیده آگاه نیست
جز از راستی پیش او راه نیست.
نظامی.
|| به قیاس، در مقام مقایسه، پیش فلان. قیاس به فلان:
پیش تیغ تو روز صف دشمن
هست چون پیش داس نوکرپا.
رودکی.
ای بر سر خوبان جهان بر سرجیک
پیش دهنت ذره نماید خرجیک.
عنصری.
در همه گیتی نگاه کردم و باز آمدم
صورت کس خوب نیست پیش تصاویر او.
سعدی.
|| پیش ِ؛ به عقیده ٔ. در نظر. نزد:
سراسر جهان پیش او خوار بود.
فردوسی.
گر خوار شدم پیش بت خویش روا باد
اندی که بر مهتر خود خوار نیم خوار.
عماره.
این عن فلان و قال چنان دان که پیش من
آرایش کراسه و تمثال دفترست.
طیان.
پیشت هنری و دانا گرامی و درم خوار. (از آفرین موبد موبدان شاهان ساسانی را) (از نوروزنامه منسوب به خیام).
که پیش اهل دل آب حیات در ظلمات
دعای زنده دلان است در شب تاری.
سعدی.
شکم بنده بسیار بینی خجل
شکم پیش من تنگ بهتر که دل.
سعدی.
چون که آب خوش ندید آن مرغ کور
پیش او کوثر نماید آب شور.
مولوی.
بی تفکر پیش هر داننده هست
آنکه با گردنده گرداننده هست.
مولوی.
دمی پیش دانا به از عالمیست.
؟
|| مجازاً، مذاق:
گفت جوع از صبر چون دو تا شود
نان جو در پیش من حلوا شود.
مولوی.
|| غالب. (انجمن آرا).
- پیش از کسی یا چیزی بودن، یا از کسی پیش بودن، بر او مقدم بودن. بر او برتری داشتن.
|| مقدم. برتر:
ای نهان گشته در بزرگی خویش
وز بزرگان به کبریا در، پیش.
انوری.
|| مقابل. در مقابل. در جلو. مواجه. برابر. در برابر. روبروی. پیش روی. مقابل و پشت سر. برابر چشم:
چون جامه ٔ اشن به تن اندر کند کسی
خواهد ز کردگار به حاجت مراد خویش
گر هست باشگونه مرا جام ای بزرگ
بنهاده ام دعای ترا بنده وار پیش.
رودکی.
صف دشمن ترا ناستد پیش
گر همه آهنین ترا باشد.
شهید.
می سوری بخواه کآمد رش
مطربان پیش دار و باده بکش.
خسروی.
زیبا نهاده مجلس و خالی گزیده جای
ساز و شراب پیش نهاده رده رده.
شاکر بخاری.
چو خوان نهاد نهاری فرو نهد پیشت
چو طبع خویش به خامی چویشمه بی چربو.
منجیک.
دگر گور بنهاددر پیش خویش
که هر باره گوری نهادی به پیش.
فردوسی.
بدان مرد داننده اندرز کرد
همی خواسته پیش اوارز کرد.
فردوسی.
سخن نیز نشنید و نامه نخواند
مرا پیش تختش به پایان نشاند.
فردوسی.
همی گشت در پیش گردان چین
به سان یکی کوه بر پشت زین.
فردوسی.
نباید نهادن دل اندر فریب
که پیش فراز اندر آید نشیب.
فردوسی.
چنان شد که گفتی طراز نخ است
و یا پیش آتش نهاده یخ است.
فردوسی.
کمر بست و بنهاد بر سر کلاه
ز کینه جهان پیش چشمش سیاه.
فردوسی.
بد آمد بر ایشان ز گفتار بد
بد آید به پیش بد از کار بد.
فردوسی.
سپاهش همه خواندند آفرین
همه پیش دادار سر بر زمین.
فردوسی.
از ایران سواران پرخاشجوی
همه خسته بودند در پیش اوی.
فردوسی.
بسر برش تاج و کمر بر میان
سپه پیش و در دست تیر و کمان.
فردوسی.
چرا سرکشی می کنی پیش من
مگر می ندانی کم و بیش من.
فردوسی.
به زاری چنین کشته در پیش من
به کینه به کام بداندیش من.
فردوسی.
مگر هفتصد مرد آتش پرست
همه پیش آذر برآورده دست.
فردوسی.
زمانی شود بر سوی میمنه
گهی برچپ و گاه پیش بنه.
فردوسی.
پذیره بیامد به پیشش به جنگ
خروشان و جوشان به سان پلنگ.
فردوسی.
مرا خود به گیتی نکوهش بود
همان پیش یزدان پژوهش بود.
فردوسی.
همی بود بر پیش یزدان بپای
همی گفت کای داور رهنمای.
فردوسی.
چو رستم شنید این سخن خیره گشت
جهان پیش چشم اندرش تیره گشت.
فردوسی.
فرسته چو از پیش ایوان رسید
زمین بوسه داد آفرین گسترید.
فردوسی.
چو در پیش او انجمن شد سپاه
ز نام آوران و ز گردان شاه.
فردوسی.
گنهکار بهرام خود با سپاه
بیاراست بر پیش ما رزمگاه.
فردوسی.
نهادند دینار و گوهرش پیش
بپرسید رودابه از کم و بیش.
فردوسی.
ازو دیو سیر آید اندر نبرد
چه یک مرد پیشش، چه یک دشت مرد.
فردوسی.
بدو گفت هفتاد فرسنگ بیش
شما را بیابان و کوهست پیش.
فردوسی.
چو گفتار فرزند بشنید شاه
جهان گشت در پیش چشمش سیاه.
فردوسی.
بفروز و بسوز پیش خویش امشب
چندان که توان ز عود و از چندن.
عسجدی.
مکن ای دوست به ما بد نتوان کرد چنین
به حدیثی مرو از پیش و به کنجی منشین.
فرخی.
هیچ سائل نکند از تو سوءالی که نه زود
سوی او سیمی تازان نشود پیش سؤال.
فرخی.
به کوه درشد و اندر نهالگه بنشست
فیلک پیش و به زه کرده نیم لنگ و کمان.
فرخی.
برجاس او به سربر گه باز و گه فراز
چون خادمی که سجده برد پیش شاه ری.
منوچهری.
آمدن امیر مؤید به سیستان و شارستان حصار گرفتن بهاءالدوله پیش وی. (تاریخ سیستان). خالد... نام بدر از خطبه برافکند و خویشتن را خطبه کرد و سپاه بدر پیش وی آمد و حربی سخت بکردند. (تاریخ سیستان). زنبیل سپه آورد اندر پیش وی و با عبیداﷲ سپاهی بزرگ بود، حربی سخت بکردند. (تاریخ سیستان). پیش امیرمسعود زمین بوسه داد. (تاریخ بیهقی). پیش شیر تنها رفتی و نگذاشتی که کس از غلامان... وی را یاری دادی. (تاریخ بیهقی). و هرچند می براندیم ولایتهای با نام بود در پیش ما. (تاریخ بیهقی).
پیش جان تو سپر کرده ست ایزد تنْت را
تو چرا جان را همی داری به پیش تن سپر.
ناصرخسرو.
شیران ز بیم خنجر او حیران
دریا به پیش خاطر او فرغر.
ناصرخسرو.
به پیش تیغ دنیا مرد دینی
جز از حکمت نپوشد جوشن و خود.
ناصرخسرو.
همی بینم که روز و شب همی گردی به ناکامی
به پیش حادثات من چو گویی پیش چوگانها.
ناصرخسرو.
چو توسالار دین و علم گشتی
شود دنیادهی پیش تو ناچار.
ناصرخسرو.
بفرمود تا تخت او را بر بالای آن کوشک نهادند و پیش کوشک میدانی چهار فرسنگ خالی کردند. (قصص الانبیاء). پیش خویش زنبورخانه ای دید. (کلیله و دمنه). همه ٔ نقود خانه پیش چشم من ظاهر آمدی. (کلیله و دمنه). و هر گاه متقی در کار این جهان گذرنده تأملی کند هر آینه مفاتیح آن را به نظر بصیرت بیند و عواقب عزیمت پیش چشم دارد. (کلیله و دمنه).
به پیش کس از بهر یک خنده ٔ خوش
قد خویش چون ماه نو خم ندارم.
خاقانی.
شناسا کن به حکمتهای خویشم
برافکن برقع فکرت ز پیشم.
نظامی.
چون که شد از پیش دیده روی یار
نایبی باید ازومان یادگار.
مولوی.
مرا همچو تو خواب خوش در سرست
ولیکن بیابان به پیش اندرست.
سعدی.
ور نبود دلبر همخوابه پیش
دست توان کرد در آغوش خویش.
سعدی.
نبیند مدعی جز خویشتن را
که دارد پرده ٔ پندار در پیش.
سعدی.
مرهمی بر ریشش نهی و معلومی در پیشش.
سعدی.
پیش آفتاب ذره کجا در حساب آید.
سعدی.
به پیش آینه ٔ دل هر آنچه می دارم
بجز خیال جمالت نمی نماید باز.
حافظ.
آن شاه تندحمله که خورشید شیرگیر
پیشش به روز معرکه کمتر غزاله بود.
حافظ.
|| در برابر. در مقابل (از لحاط زمان).در آینده:
یکی کار پیش است با درد و رنج
به آغاز رنج و به فرجام گنج.
فردوسی.
که امروز روزی بزرگ است پیش
پدید آید اندازه ٔ گرگ و میش.
فردوسی.
شما را همه رنج پیش است و ناز
زمانی نشیب و زمانی فراز.
فردوسی.
چنین است و کاری بزرگ است پیش
همی سیر گردد دل از جان خویش.
فردوسی.
دیگران رفتند و ما هم می رویم
کیست کو را منزلی در پیش نیست.
احمد ژنده پیل.
دست از این حرکت کوتاه کن که واقعه ها در پیش است و دشمن از پس. (سعدی). || جلو. مقدمه. قدام. اَمام. (منتهی الارب). مقدم. (لغت ابوالفضل بیهقی). مقابل پس و دنبال و خلف ووراء. (منتهی الارب) (دهار):
به دم لشکرش ناهید و هرمز
به پیش لشکرش بهرام و کیوان.
دقیقی.
همی تاختند از پس اردشیر
به پیش اندرون اردوان با وزیر.
فردوسی.
به پیش اندرون بود همدان گشسب
که در نی زدی آتش از نعل اسب.
فردوسی.
برآمد خروشیدن نای و کوس
به پیش اندر آمد سپهدار طوس.
فردوسی.
نیابند مر یکدگر را به تگ
دوان همچو نخجیر از پیش سگ.
فردوسی.
همی رفت با ناله و درد شاه
سپهبد به پیش اندرون با سپاه.
فردوسی.
که ما ده تنیم این سپاهی بزرگ
به پیش اندرون پهلوانی سترگ.
فردوسی.
به پیش سپاه اندرآمد دلیر
بغرید برسان غرنده شیر.
فردوسی.
خرد باد جان ترا رهنمون
که راهی دراز است پیش اندرون.
فردوسی.
نشستند برزین به فرمان شاه
سپهدار گودرز پیش سپاه.
فردوسی.
چو ارجاسب آن دید آمد به پیش
ابا نامداران و مردان خویش.
فردوسی.
به برگشتنت پیش در چاه باد
پست باد و بارانت همراه باد.
فردوسی.
سر نامدارن جنگیش کرد
که پیش صف آید [یلان سینه] به روز نبرد.
فردوسی.
سپهبدنشست از بر اسب گیو
همی رفت پیش اندرون گیو نیو.
فردوسی.
چو بشنید ازو تیز بنهاد روی
پیاده دوان پیش او راه جوی.
فردوسی.
سواران جنگ از پس و پیل پیش
همه برگرفته دل از جان خویش.
فردوسی.
همی گشت، بر لب برآورده کف
همی تاخت، از قلب تا پیش صف.
فردوسی.
نشست از بر اسب سالار نیو
پیاده همی رفت از پیش گیو.
فردوسی.
شتر بود پیش اندرون پنجصد
همه کرده آن رسم را نامزد.
فردوسی.
چو بشنید کآمد پس او سپاه
تهمتن به پیش اندرون کینه خواه.
فردوسی.
ز گرد اندرآمد درفش سیاه
سپهدار ترکان بپیش سپاه.
فردوسی.
پسر با برادرش پیش اندرون
ابا هر یکی موبدی رهنمون.
فردوسی.
به راه رایت او پیشتر بود هر روز
چو پیش رایت کاوس رایت رستم.
فرخی.
برکرده پیش جوزا و زپس بنات نعش
این همچو بادبیزن و آن همچو بابزن.
عسجدی.
حاجیان... می رفتند پیش و اعیان بر اثر ایشان آمدن گرفتند. (تاریخ بیهقی).
طلایه به پیش اندر ایرانیان
بنه از پس و لشکر اندر میان.
اسدی.
و هر وقتی خواهر را از پس ستاره بنشاندی و خود پیش ساره با جعفربنشستی. (تاریخ برامکه). سنبک، پیش و مقدم هر چیزی. (منتهی الارب).
- به پیش، (اصطلاح نظامی) فرمانی دسته ای از سپاهیان را که به طرف مقابل خویش در حرکت آیند. دستور فرمانده سپاه یا دسته ای از سپاهیان که به سوی جلو گام بردارند.
|| (ص، اِ) قائد. پیشرو:
بدو گفت گودرز، پرمایه شاه
ترا پیش کرد او بدین بر سپاه.
فردوسی.
رجوع به پیشرو و رجوع به پیش کردن شود. || (اِ) مقدمه را نیز گویند چنانکه گویند پیش را دانستی. اراده ٔ آن باشد که این مقدمه را دانستی. (آنندراج). || (ق) قبل. پیش از. پیش که. مقدم بر. پیش از آنکه. قبل از آنکه. زودتر از آنکه. جلوتر از آنکه:
توشه ٔ خویش زود ازو بربای
پیش کآیدْت مرگ پای آگیش.
رودکی.
پیش کاین گیتی ما را بزند یا بخورد
ما ملک وار مر او را بزنیم و بخوریم.
منوچهری.
پیش از آنکه بر تخت ملک نشسته آید روزی سیرکرد و قصد هرات داشت. (تاریخ بیهقی). پیش از آنکه نامه ٔ ما (مسعود) بدو (به آلتونتاش) رسد، حرکت کرده بود و روی به خدمت نهاده. (تاریخ بیهقی). زود پیش باید گرفت تا پیش از آنکه از هرات برویم این دو نامه گسیل کرده آید. (تاریخ بیهقی). اسکندر مردی بود محتال و گربز، پیش از آنکه در پیش فور آید حیلتی ساخت. (تاریخ بیهقی). امیر پیش از آنکه حرکت کرده بود ابوالحسن خلف را... استمالت کرده بود. (تاریخ بیهقی). بوسهل پیش، تا از غزنین حرکت کردیم، وی فسادی کرده بود. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 319).
زآن پیش که در پیش طعام آرم گفتا
کو باده که او در دو جهان تاجور آمد.
سوزنی.
بسیار چو توروند و بسیار آیند
بربای نصیب پیش کت بربایند.
خاقانی.
پیش کز بختم خزان غم رسید
هم به باغ دل بهاری داشتم.
خاقانی.
پیش کآن گوهر تابنده به تابوت کنید
تاب دیده به دو یاقوت و درر باز دهید.
خاقانی.
پیش کز آسیب روز بر دو یک افتد صبوح
دیودلی کن بدزد از فلک این یک دو دم.
خاقانی.
پیش که یاوه شوند خرد وشاقان چرخ
بر بر گل عارضان ساغر گلگون بیار.
خاقانی.
من آن قاصد خود فرستاده ام
کزآن پیش کافکندی افتاده ام.
نظامی.
ازآن پیش بس کن که گویند بس.
سعدی.
ترک سر گفتم از آن پیش که بنهادم پای
نه به زرق آمده ام تا به ملامت بروم.
سعدی.
خوردن بیش از رزق مقسوم و مردن پیش از وقت معلوم.
(گلستان باب 8).
خنک هوشیاران فرخنده بخت
که پیش از دهل زن ببندندرخت.
سعدی.
|| فجر.سحر. پیش از سپیده دم. (دهار). ثمل، طعام خوردن پیش از نوشیدن شراب. (منتهی الارب). || قبل. (منتهی الارب). سابق. درگذشته. به روزگار گذشته. به عهد ماضی. به عهد متقدم. مقابل بعد. دون. (منتهی الارب). سابقاً. قبلاً. پیشتر. ازپیش، از زمان سابق. پیش از کسی یا چیزی، مقدم بر او. سابق بر او. روزگاری جلوتر از او. قبل از او یا آن:
دریغ فرّ جوانی و عزّ اوی دریغ
عزیز بودم ازین پیش همچنان سپریغ.
شهید بلخی.
که او پیش با شاه ایران چه کرد
ز گردان ایران برآورد گرد.
فردوسی.
پدر مرترا پیش ما را سپرد
و زآن پس شد و نام نیکی ببرد.
فردوسی.
یکی کاروان شد که کس پیش از آن
ندید و نبد خواسته بیش از آن.
فردوسی.
گناهی که باشد کم و بیش ازین
نه بدتر بود آنکه بُد پیش ازین.
فردوسی.
یکی سور فرمود کاندر جهان
کسی پیش از آن خود نکرد از مهان.
فردوسی.
نه تا چند ماه و نه تا چند روز
که پیش از تو اندیشه شد کینه توز.
فردوسی.
جم از پیش دانسته بدکار اوی
خوش آمدش دیدار و گفتار اوی.
فردوسی.
راست چون بهر صید خواهی کرد
باز را مسته داد باید پیش.
بونصر طالقان.
هر چه تو اندیشه کردی ای ملک از پیش
آنهمه ایزد ترا بداد و ازآن بیش.
منوچهری.
وزیران دگر بودند زین پیش
همه دیوان به دیوان رسائل.
منوچهری.
همان که بود ازین پیش شاد گونه ٔ من
کنون شده ست دواج تو، ای بدولی فاش.
عسجدی.
بسی خسرو نامور پیش ازو
شدستند زی بندر شاریان.
دیباجی.
و حرب کردند از پیش نماز دیگر تا وقت برآمدن... (زین الاخبار). تاریخها دیده ام بسیار که پیش از من کرده اند. (تاریخ بیهقی). پیش ازین در تاریخ گذشته بیاورده ام دو باب در آن از حدیث این پادشاه بزرگ (تاریخ بیهقی). چنان نمود که وی امروز ناصحتر و مشفقتر بندگان است و پیش کس نبود از پیران دولت که کاری برگذاردی یا تدبیری راست کردی. (تاریخ بیهقی). امیر به بلخ رفت و آن حالها که پیش ازین راندم تمام گشت. (تاریخ بیهقی). تعدیها رفت از وی که در تاریخ پیش از این بیاورده ام. (تاریخ بیهقی).
مگرت وقت رفتن است چنانک
پیش ازین گفت آن بشیر و نذیر.
ناصرخسرو.
پانصد سال پیش ازین بودم
پانصد سال بعد ازین باشم.
خاقانی.
زمین داد بوسه به آیین پیش
فزود از زمین بوس او قدر خویش.
نظامی.
حکم این طومار ضد حکم آن
پیش ازین کردیم این ضد را بیان.
مولوی.
همین نقش برخوان پس از عهد خویش
که دیدی پس از عهد شاهان پیش.
سعدی.
پیش ازین طایفه ای بودند به صورت پراکنده و به معنی جمع. (سعدی).
- از پیش،در قدیم. درسابق:
به گردوی من نامه ای کرده ام
هم از پیش تیمار او خورده ام.
فردوسی.
از آن گشت شادان دل شهریار
که دشمن شد ازپیش بی کارزار.
فردوسی.
شنیدستی آن داستان مهان
که از پیش بودند شاه جهان.
فردوسی.
هم از پیش، نان با می آراستی
هم از در برون جام می خواستی.
اسدی.
- از پیش ِ (به اضافت)، از قبل ِ. مقدم بر. (زپیش مخفف آن):
زپیش عاشقی بودم توانا
به کار خویشتن بینا و دانا.
(ویس و رامین).
احمد ایشان را فرود آورد و آنچه از پیش مرگ خوارزمشاه ساخته بود... به او گفت. (تاریخ بیهقی).
|| قبلا. ابتداءَ: پیش قصه ٔ این تضریب بشرح بگویم. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 319). || اول. نخست:
همی باش نزدیک یاران خویش
وی اکنون بیاید همی رو تو پیش.
فردوسی.
که گر او نشستی بخون دست پیش
نگه داشتی دین و آئین و کیش
نکردی بخون سرخ ریش سپید
نگشتی ز بوم وز بر ناامید.
فردوسی.
همان طوس نوذر از آن بستهید
کجا پیش اسب من اینجا رسید.
فردوسی.
|| (ص) آنکه حق تقدم دارددر بازی، قبل از پی پیش. سردو [بفتح دال] (در تداول مردم قزوین. و پی پیش را در آن شهر «پشت ِ سر دو» گویند). || (ق) مقدم. بر. برتر به مقدار و مرتبت. سابق به قدر و مکانت. متقدم:
ای بار خدای ملکان همه گیتی
ای از ملکان پیش چو از سال محرم.
فرخی.
گویی محمود بود پیش ز مسعود
نی نی مسعود هست پیش ز محمود.
منوچهری.
جوابش داد کزکسهای شاهم
به درگاهش ز پیشان سپاهم.
فخرالدین اسعد (ویس و رامین).
|| (ص) سابق. سبقت گرفته. مقابل متأخر. مقابل لاحق. جلوتر:
ز مهدی گرچه روزی چند پیشی
بکش دجال خود مهدی خویشی.
پوریای ولی.
|| (ق) قبل. زمانی زودتر از زمان معهود. زودتر از موعد مقرر:
حاسدم بر من همی پیشی کند وین زو خطاست
بفسرد چون بشکفد گل پیش ماه فرودین.
منوچهری.
وینک بیامده ست به پنجاه روز پیش
جشن سده طلایه ٔ نوروز و نوبهار.
منوچهری.
کم گوی و جز از مصلحت خویش مگوی
چیزی که نپرسند تو از پیش مگوی.
بابا افضل.
صراف سخن باش و سخن بیش مگو
چیزی که نپرسند تو از پیش مگو.
سعدی.
- پس و پیش (از لحاظ مکان)، جلو و عقب. مقدم و مؤخر.برابر و دنبال. دم و دم. اَمام و وراء قدّام و خلف.روبرو و پشت سر. قیدوم. قیدام. (منتهی الارب):
گشاده نباید که دارید راه
دورویه پس و پیش آن رزمگاه.
فردوسی.
به ره کنده پیش و پس اندر سپاه
پس کنده با لشکر و پیل شاه.
فردوسی.
چو پیروز خسرو چنان نامه دید
همه پیش و پس رای خود کامه دید.
فردوسی.
در رز بست به زنجیر و به قفل از پس و پیش...
منوچهری
تا به پیش و به پس زین براقش ماند
اول و آخر هر ماه از آن گیرد خم.
سوزنی.
|| کلمه ٔ پیش مؤخر بر حرف اضافه ٔ «از» آید مستقلاً، در حالت اضافه و افاده ٔ معانی خاص کند چون:
- از پیش، در پیش. در مقابل. در زمان آینده:
گر آزار بابت نبودی ز پیش
ترا دادمی چیز از اندازه بیش.
فردوسی.
- از پیش ِ، در پیش ِ. در برابرِ. برابرِ. روبروی:
شکفت لاله تو زیفال بشکفان که همی
ز پیش لاله به کف برنهاده به زیفال.
رودکی.
- || از پیش ِ؛ در مقدمه ٔ. در جلو:
ورا دید از پیش آن لشکرش
به گردون برآورده جنگی سرش.
فردوسی.
به لشکرگه آوردش از پیش ِ صف
کشان و ز خون بر لب آورده کف.
فردوسی.
- از پیش خویش، برابر روی خویش. مقابل شخص خود: شمشیرها از میانه ٔ نی بیرون کردند و قصد او کردند بالشی از پیش خویش سپر کرد و او را جراحات بسیار کردند. (تاریخ سیستان).
- امثال:
پیش آتش است و پس دریا، در حق کسی گویند که او را کاری سخت و دشوار افتدو او را هیچ چاره و گزیر نماند. (از آنندراج). || (ص) مؤخر و مقدم. سابق و لاحق (از لحاظ زمان):
همه را زاد به یک دفعه نه پیشی نه پسی.
منوچهری.
پیش و پسی ساخت صف کبریا
پس شعرا آمد و پیش انبیا.
نظامی.
|| و نیز کلمه ٔ پیش و حرف اضافه ٔ از با کلمات و مصادری ترکیب شوند و افاده ٔ معانی خاص کنند چون:
- از پیش برداشتن، از مقابل و پیش روی برگرفتن:
چو آب آمد تیمم نیست در کار
چو روز آمد چراغ از پیش بردار.
پوریای ولی.
- || گریزاندن. منهزم کردن: به یک حمله صف دشمن را از پیش برداشت.
- || از بن برکندن.
- از پیش بردن چیزی، کامیاب گشتن و غالب آمدن و پیروز بگشتن:
دگر به یار جفاکار دل مده سعدی
نمی دهیم و به شوخی همی برند ازپیش.
سعدی.
هر آنک استعانت به درویش برد
اگر بر فریدون زد، از پیش برد.
سعدی.
او اناالحق گفت و کار از پیش برد.
؟
- از پیش بشدن،عف. شجو. عتق، از پیش بشدن اسب. (تاج المصادر بیهقی).
- از پیش بشدن، عف. شجو. عتق، از پش بشدن است. (تاج المصادر بیهقی).
- از پیش پای کسی برخاستن، به تعظیم او برخاستن. (غیاث):
ما خویش را سبک پی دنیا نکرده ایم
از پیش پای باد نخیزد غبار ما.
تأثیر (از آنندراج).
- از پیش پیش، ترجمه ٔ قدام است، یعنی پیش پیش. قبل:
آنرا که پیر و دل روشن زبان بود
از پیش پیش مشعل دولت روان بود.
تأثیر (از آنندراج).
- از پیش چیزی رفتن، ترک آن کردن. از آن شانه خالی کردن. پهلو تهی کردن آنرا:
چون هوادار قدیمم بدهم جان عزیز
نواِرادت نه که از پیش غرامت بروم.
سعدی.
بوص، ازپیش کسی برفتن. (از منتهی الارب).
- از پیش خود، بی اشارت غیر. بخودی خود. از پیش خود گرفتن چیزی. پرداختن ومشغول شدن به آن بی اشارت دیگری:
از چه خاکی ای دل ویران که از روز ازل
هیچکس از پیش خود نگرفت تعمیر ترا.
قدسی (از آنندراج).
- از پیش داشتن، راهنما و پیشرو ساختن:
کسی کو خرد را ندارد ز پیش
دلش گردد از کرده ٔ خویش ریش.
فردوسی.
- از پیش رفتن، میسور بودن. کفایت شدن. روا گشتن:
ترا که هر چه مراد است می رود از پیش
ز بیمرادی امثال ما چه غم دارد.
سعدی.
- از پیش کسی نرفتن یا از پیش نرفتن کاری کسی را، قادر بر آن نبودن یا نشدن:
چون خدا می خواست از من صدق زفت
خواستش چه سود چون پیشش نرفت.
مولوی.
من ازین باز نیایم که گرفتم در پیش
اگرم می رود از پیش وگر می نرود.
سعدی.
دلا مباش چنین هرزه گرد و هرجائی
که هیچ کار ز پیشت بدین هنر نرود.
حافظ.
گر من از سرزنش مدعیان اندیشم
شیوه ٔ رندی و مستی نرود از پیشم.
حافظ.
- از پیش رفتن حرف، کنایه از سبز شدن حرف. بر کرسی نشستن حرف:
ره بی دلیل کم نکند کاروان عقل
در وادیی که حرف من از پیش می رود.
تأثیر (از آنندراج).
- از پیش کسی بودن، از آن ِ او بودن. برای او بودن. او را بودن:
اگر باز بینم تراشادمان
پر از درد گردد دل بدگمان
از آن پس جز از پیش یزدان پاک
نباشم کز اوی ست امید و باک.
فردوسی.
- از پیش کسی و از بر کسی، از طرف او بی تحریک و تعلیم غیر:
دل ما این همه بیداد ز تو چشم نداشت
نیست از پیش خود البته به ایمای کسی.
عالی (از آنندراج).
|| و نیز کلمه ٔ پیش و حرف اضافه ٔ «در» با کلمات مصادری ترکیب شود و افاده ٔ معنی خاص کند چون: در پیش داشتن، عرضه کردن. اظهار داشتن. در معرض قرار دادن:
هزار افسانه از بر بیش دارد
به طنازی یکی در پیش دارد.
نظامی.
- در پیش داشتن مهمی یا کاری، با آن مواجه بودن:
مهمی که در پیش دارم برآر
و گرنه بخواهم ز پروردگار.
سعدی.
بگفتا نیارم شد اینجا مقیم
که درپیش دارم مهمی عظیم.
سعدی.
- در پیش شدن، تقدم. (زوزنی). اسناف. (منتهی الارب).
- در پیش کردن، تقدیم. تقدمه. (زوزنی).
- در پیش گرفتن (چیزی)، بدان پرداختن. وجهه ٔ همت ساختن:
من ازین باز نیایم که گرفتم در پیش
اگرم می رود از پیش و گر می نرود.
سعدی.
- در پیش نهادن، عرضه کردن:
آن همه عشوه که در پیش نهادند و غرور
عاقبت روز جدائی پس پشت افکندند.
سعدی.
|| و همچنین کلمه ٔ پیش و پیشاوند «فرا» با مصادری ترکیب شود چون:
- فرا پیش داشتن، برابر آوردن. در عرضه گه قرار دادن:
متاعی که در سلّه ٔ خویش داشت
بیاورد و یک یک فرا پیش داشت.
نظامی.
|| و نیز کلمه پیش مؤخر بر کلمات دیگر آید و به تنهائی یا با مصادری به کار رود چون:
- دست پیش داشتن کسی را، ممانعت او کردن:
گفت خاموش هر آنکس که جمالی دارد
هر کجا پای نهد، دست ندارندش پیش.
سعدی.


شب

شب. [ش َ] (اِ، ق) مدت فاصله ٔ از غروب آفتاب تا طلوع صبح صادق. (از فرهنگ نظام). لیل. (برهان قاطع) (بهار عجم) (آنندراج). قرار داشتن قسمتی ازکره ٔ زمین است در تاریکی سایه ٔ زمین وقتی که آفتاب زیر افق پنهان باشد. (از التفهیم). مقابل روز. مدت زمانی که شعاع آفتاب بجانبی از زمین که پشت به آفتاب دارد نرسد و بسبب واقع شدن در سایه ٔ خود تیرگی بر آن قسمت زمین مستولی باشد. نیمی از 24 ساعت که زمین حرکت وضعی کند و این نیم در حدود خط استوا برابر است ومتعادل و هرچه از خط استوا دورتر شویم تعادل کمتر خواهد بود تا آنجا که در قطبین بتفاوت شش ماه شب و شش ماه روز باشد مگر در دو اعتدال خریفی و ربیعی. بر مدتی اطلاق میشود که از تاریک شدن هوا تا روشن شدن است و عموماً از قریب نیم ساعت بعد از غروب است تا قریب نیم ساعت بعد از صبح صادق. (از فرهنگ نظام). در علم هیئت مدت بودن آفتاب در تحت الارض که از غروب آفتاب تا طلوع آن است. (فرهنگ نظام). عبرانیان در قدیم الایام ساعات روز را از غروب آفتاب تا غروب آفتاب دیگر محسوب میداشتند و بدین لحاظ شب قبل از روز اتفاق می افتاد. عبرانیان ساعات روز را 12 ساعت و شب را نیز 12 ساعت قرار میدادند.. (قاموس کتاب مقدس):
روزم از دردش چون نیم شب است
شبم از یادش چون شاوغرا.
ابوالعباس.
شب زمستان بود کپی سرد یافت
کرمک شب تاب ناگاهی بتافت.
رودکی.
به چشمت اندر بالار ننگری تو بروز
به شب بچشم کسان اندرون ببینی کاه.
رودکی.
و آن شب تیره کان ستاره برفت
و آمد از آسمان بگوش تراک.
خسروی.
چو از مشرق او سوی مغرب رسد
ز مشرق شب تیره سر برکشد.
فردوسی.
برخساره چون روز و گیسو چو شب
همی در ببارید گفتی ز لب.
فردوسی.
سپیده دم که هوا بردرید پرده ٔشب
برآمد از سر که روز با ردای قصب.
فرخی.
چنان سیاه شب و اندکی سپید بر او
چو زنگئی که بخنده گشاده باشد لب.
فرخی.
چو شب رفت و بردشت پستی گرفت
هوا چون مغ آتش پرستی گرفت.
عنصری.
ز میغ و نزم که بد روز روشن از مه تیر
چنان نمود که تاری شب از مه آبان.
عنصری.
شب از حمله ٔ روز گردد ستوه
شود پر زاغش چو پر خروه.
عنصری.
آن روز و آن شب تدبیر بردار کردن حسنک پیش گرفتند. (تاریخ بیهقی). چون یکپاسی از شب بماند آلتونتاش با خاصگان خویش برنشست و برفت. (تاریخ بیهقی).
گریزان چو باشی بشب باش و بس
که تا بر پی از پس نیایدت کس.
اسدی.
وز غم او تنگ مکن نیز دل
صبر همی کن که شب آبستن است.
ناصرخسرو.
شب خفته ٔ مست وروز تا چاشت خمار
اوقات عزیز بین که چون میگذرد.
خواجه انصاری (از امثال و حکم دهخدا).
شب سر خواب و روز عزم شراب
نکند جز که دین و ملک خراب.
سنایی.
دیدم اندر سواد طره ٔ شب
گوشوار فلک زگوشه بام.
انوری (از بهار عجم).
این وقعه شبی بود که همرنگ نمودند
در ظلمت او دون و شریف و کس و ناکس.
اثیر اخسیکتی.
حال شبهای هجر خاقانی
چون بخواهی زاین و آن بشنو.
خاقانی.
گفتی شب مریم است یکشبه ماهش مسیح
هست مسیحش گواه نیست بکارش قسم.
خاقانی.
شب نبینی که تیره تر گردد
آن زمانی که روز خواهد بود.
خاقانی.
خاشاک دو رنگ روز و شب را
آتش زن و در زمان برافروز.
خاقانی.
شبی خفت آن گدایی در تنوری
شهی را دید می شد در سموری.
عطار.
یک مثالت در ولایت روی و موی قنبر است
کز سوادش گیسوی شب را معنبر کرده اند.
جمال الدین سلمان (از بهار عجم).
وه چه شب سرمه ٔ آهوی غزالان ختن
وه چه شب وسمه ٔ ابروی عروسان طراز.
عرفی (از بهار عجم).
ز مژگان زلف شب را شانه میکرد
بروی روز اختر دانه میکرد.
حکیم زلالی (از بهار عجم).
شب رفت و حدیث ما بپایان نرسید
شب را چه گنه حدیث ما بود دراز.
مولوی.
شب غلط بنماید و مبدل بسی
دید صایب شب ندارد هر کسی.
مولوی.
شب گریزد چونکه نور آید ز دور
پس چه داند ظلمت شب حال نور.
مولوی.
شب بختفم روز باشد هیچ نه
در درون جز سوز و پیچاپیچ نه.
مولوی.
دگر من از شب تاریک هیچ غم نخورم
که هر شبی را روزی مقدرست انجام.
سعدی.
شب چو عقد نماز می بندم
چه خورد بامداد فرزندم.
سعدی.
بچند حیله شبی در فراق روز کنم
و گر نبینمت آنروز هم بشب ماند.
سعدی (کلیات چ مصفا ص 436).
ترا تیره شب کی نماید دراز
که خسبی زپهلو بپهلوی ناز.
سعدی.
شب تاریک و بیم موج و گردابی چنین هایل
کجا دانند حال ما سبکباران ساحلها.
حافظ.
خواجه رضی بگریخت و اسباب و بنه بی قیاس در کرمان بگذاشت وبا دو سه غلام از شب مرکب ساخت و بازوزن شد. (تاریخ سلاجقه ٔ کرمان).
- امثال:
پایان شب سیه سپید است.
شب آبستن است ای برادر بروز.
شب آبستن است تا چه زاید سحر.
شب از روز فرق نکردن، به علت ازدحام مصایب و رزایا خاطری بغایت پریشان داشتن.
شب باشد هلاک جان بیمار.
شب برو ورنه بخسبی شب رود.
شب پرده ٔ یک جهان تواند بودن
اما نتواند شرری پنهان کرد.
واعظ قزوینی.
شب پنبه دانه، دُر می نماید. نظیر: شب گربه سمور می نماید.
شب تاریک و ره باریک و دل تنگ.
شب حامله است تا چه زاید فردا.
شب خرکره طاوس نماید.
شب خیز باش تا کامروا باشی.
شب دراز است و شادی بیکار.
شب دراز است و قلندر بیکار.
شب سمور گذشت ولب تنور گذشت.
نشاط.
شب شد و ارزان شد، جمله ای که شبانگاه میوه فروشان گویند و در نظایر بمزاح نیز گفته شود.
شب شود پنهان چو گردد نور خورشید آشکار.
معزی.
شب عید گدائیست، نظیر: عید عیب است عید نیست عیب است.
شب قلعه ٔ مرد است، فرار در شب چون ایز و پی و داغ را نتوانند دید به حزم نزدیکتر است.
شب کوته و تو ملول و افسانه دراز
شب گربه سمور می نماید
هندوبچه حور می نماید.
شبهای چهارشنبه هم غش میکند، به استهزاء و انکار علاوه برآنچه شما از بدی جنس و بی دوامی قماش میگویید عیوب دیگر نیز در آن هست.
شب هر توانگری بسرائی همی رود
درویش هر کجا که شب آید سرای اوست.
سعدی.
(همه ازامثال و حکم دهخدا).
هر چه شب کوتاه تر می خوابیم روز ازهمه بلندتریم. (یادداشت مؤلف).
یک شب هزار شب نیست.:
هر چند کلبه ٔما جای تو نوش لب نیست
با ما شبی بروز آر یک شب هزار شب نیست.
(یادداشت مؤلف).
لیل. لیله. شبانگاه. شام شامگاه. شامگاهان. پسین. مساء، عشاء. اِبن ِ جَمیر؛ شب تاریک. اِضحِیانه، اِضحِیَه؛ شب روشن. اءَغضَف، شب تاریک. اَعمَیان، شب. اِنجِفال. رفتن شب. تَرویق، فروهشتن شب تاریکی را. تَعَجﱡس، در آخر شب برآمدن و رفتن. تِهواء. جُش ّ؛ پاره ای از شب. جَنان، تاریکی شب یا اندک تاریکی که اول شب باشد. جَوش، جِوشَن، میانه ٔشب یا اول آن. خَدَر، خُداری ّ، خِرمِس، شب تاریک. دُعبوب، شب تاریک. رَوق، ساعتی یا پاره ای از شب. صَرف، شب. صَریم، شب تاریک. صَنّاجَه؛ شب روشن. طِفل، شب. طوفان، شب و شب بسیار تاریک. عِتف، عَتَم، عَتَمَه، عُثجَه، عجاساء و عِجس و عُجس، پاره ای از شب. سه یک اول از شب بعد از غیبت شفق یا وقت نماز خفتن و گذشتن پاره ای از شب. عَجس، عُجس، عِجس، آخر شب. عُجسَه، عَرض، ساعتی از شب. عَسعَسَه، سپری شدن شب. عَصر؛ شب. عَصران، شب و روز. عِظلِم، شب تاریک. عَفراء؛ شب سپید. عُکامِس، شب تاریک. عِکرِم، سیاهی شب. عَماس، شب نیک تاریک. عَنک، عِنک، عُنک، از اول تا ثلث از شب یا پاره ای از آن که سخت تاریک باشد، یا ثلث آخر شب.غاسِق، وقت غروب شفق. لیل ُ غاض و غاضیَه؛ شب تاریک. غَبَش، بقیه ٔ شب. لیل ٌ اَغبَش، و لیل غبش شب تاریک. غدِرَه؛ شب تاریک. غُرَّه؛ شب اول ماه. غَلتَه؛ اول شب. لیله غَمَّه؛ شب سخت گرم. غَمیس غَیهَب قَسقاس، شب سخت سیاه و تاریک. قارَّه؛ شب خنک. لَیل ٌ مُلَیّل،شب تاریک. لَیل ٌ مُتاج، شب دراز. لَیل ْ لَیلاء؛ شب دراز سخت و تاریک از ماه. لّیل لائِل، شب نیک تاریک. لیل ٌ مُغْض، مُغضِف، شب تار و تاریک. مُهْوَاءَن ّ؛ پاره ای از شب. نائِم و لیل نائم، شب آرمیده. ناشِئَه؛تمام شب. نَحیر و نَحیرَه؛ شب بازپسین از ماه. هادی هاذِل، اول از شب میانه ٔ شب یا بقیه ٔ شب اول شب. هَتر؛ نصف از شب. هیر؛ نصف اول از شب. یَعفور؛ پاره ای از شب. (منتهی الارب).
- شب احیاء، شب نوزدهم و بیست ویکم و بیست وسوم رمضان که در آن شبها بجهت احتمال شب قدر بودن احیاء دارند. یعنی تا صبح بیدار مانند و عبادت کنند. (فرهنگ نظام). شب نوزدهم و بیست ویکم و بیست وسوم ماه رمضان المبارک که زهاد ایران این شبها را در مبارکی طاق میدانند و زنده میدارند و عجب آنکه در شماره نیز طاق واقع شده. بقول اکثر فضلای امامیه لیلهالقدر در میان این لیالی گم است. (بهار عجم) (آنندراج). رجوع به شب قدر شود.
- امشب (از: ام = این + شب)، بمعنی این شب.
- چادر شب، پارچه ٔ بزرگی که زنان پوشند در دیه ها یعنی بجای چادر سیاه، پارچه های کرباس رنگین بر سر کنند و در شهرها زنان در خانه چادرشب پوشند.
- || پارچه ای که رختخواب را بدان بندند. بسترآهنگ.
- روز بشب آوردن، گذراندن روز. صبح را شب کردن:
چه روزها بشب آورد جان منتظرم
ببوی آنکه شبی با تو روز گرداند.
سعدی.
رجوع به روز شود.
- سرمه ٔ شب، کنایه از سیاهی و تاریکی شب:
وه چه شب سرمه ٔ آهوی غزالان ختن
وه چه شب وسمه ٔ ابروی عروسان طراز.
عرفی.
نیفتد از نوا در تیره روی پاک مشربها
رساتر میشود آواز آب از سرمه ٔ شبها.
تأثیر.
روز اگر روشن نماید دیده ٔ آفاق را
از جواهر سرمه ٔ شب دلفروزان میشود.
صائب.
- شب بار، نهایت انوار را گویند که سواد اعظم اوست. (از کشاف اصطلاحات الفنون ص 1559).
- شب برات، شب پانزدهم ماه شعبان است که نام دیگرش شب چک است. (فرهنگ نظام). شب پانزدهم شعبان که در آن شب ملائکه بحکم الهی حساب عمر و تقسیم رزق میکنند. (غیاث اللغات). رجوع به شب چک شود.
- شب برپا داشتن، مرادف شب زنده داشتن. (آنندراج):
رهایی نخواهم ز نخجیرزلفت
چرا این شب قدر بر پا نداری.
مخلص کاشی.
بمعنی شب بیدار بودن است. (از مجموعه ٔ مترادفات ص 221).
- شب برسر دست آمدن، یعنی شب پیش آمدن. (از بهار عجم). شب شدن. رفتن روز.
- شب بر سر چنگ آمدن، یعنی پیش آمدن شب. (بهار عجم). شب شدن. سپری شدن روز.
- شب به روز آوردن، تمام کردن شب. (فرهنگ نظام):
وعده که گفتی شبی با تو بروز آورم
شب بگذشت از حساب روز برفت از شمار.
سعدی.
چه روزها بشب آورده ام در این امید
که با وجود عزیزت شبی بروز آرم.
سعدی.
چه روزها بشب آورده ای براحت نفس
چه باشد ار بعبادت شبی بروز آری.
سعدی.
- شب به روز کردن، شب را بروز آوردن. (فرهنگ نظام):
دمید صبح و نگشتیم آشنای چراغ
شبی بروز نکردیم زیر پای چراغ.
صائب.
شب تا بروز بودم من مبتلای هجران
تو شب بروز کردی با مبتلای دیگر.
لسانی.
- شب به سحر بردن، شب را گذراندن. شب را ببامداد پگاه رساندن:
شبی نپرسی و روزی که دوستدارانم
چگونه شب بسحر میبرند و روز بشام.
سعدی.
- شب تاریک، شبی که ماه نباشد. شبهای آخر ماه مقابل شبهای مقمر وماهناک و بمجاز بر شب هجر هم اطلاق شود:
دگر من از شب تاریک هیچ غم نخورم
که هر شبی را روزی مقدر است انجام.
سعدی.
تو در میان خلایق بچشم اهل نظر
چنانکه در شب تاریک پاره ٔ نوری.
سعدی.
- شب توبه، شبی که در آن از کارهای ناصواب پشیمانی و بازگشت نمایند و به انابت و استغفار پردازند:
اگر هوشمندی ز داور بخواه
شب توبه تقصیر روز گناه.
سعدی.
- شب تیره، رجوع به شب تاریک شود:
رویی که روز روشن اگر برکشد نقاب
پرتو دهد چنان که شب تیره اختری.
سعدی.
مکنید دردمندان گله از شب جدائی
که من این صباح روشن ز شب سیاه دارم.
سعدی.
- شب جدایی، شب فراق. شب دوری:
تو خود ای شب جدایی چه شبی بدین درازی
بگذر که جان سعدی بگداخت از نهیبت.
سعدی.
- شب خیز، شب زنده دار. قائم اللیل. که بشب بیدار باشد: شب خیز باش تا کامروا باشی. (امثال و حکم دهخدا).
- شب دراز یا شبان دراز، شب طولانی. شب که نیم بیشتری از 24 ساعت مدت حرکت وضعی زمین را فراگیرد.
- || بمجاز مقصود شب هجران است که بنظر عاشق دراز می نماید:
متقلب درون جامه ٔ ناز
چه خبر دارد از شبان دراز.
سعدی.
شب دراز نخفتم که دوستان گویند
بسرزنش عجبا للمحب کیف ینام.
سعدی.
نه عجب شب درازم که دو دیده باز باشد
بخیالت ای ستمگر عجب است اگر بخفتم.
سعدی.
- شب درمیان، شب به شب. (یادداشت مؤلف). شبی که منظور و محسوب دارند پس از شبی که محسوب و منظور ندارند. شبی محسوب از شبی نامحسوب.
- شب دیجور، شب تاریک و تار و تیره:
من دانم و دردمند بیدار
آهنگ شب دراز دیجور.
سعدی.
چه ستم کو نکشید از شب دیجور فراق
تا بدین روز که شبهای قمر بازآمد.
سعدی.
و رجوع به شب تاریک شود.
- شب سیاه، کنایه از شب تاریک است:
مکنید دردمندان گله از شب جدایی
که من این صباح روشن ز شب سیاه دارم.
سعدی.
- || کنایه از ریش است که بر عارض و صورت برآید: چون شب سیاه بروز سپیدش تاختن آورد و آفتاب را کسوفی افتاد از خاندان با نام زنی خواست. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 254).
- شب شراب، شبی که در آن می نوشند. شب باده خواری:
براحت نفسی رنج پایدار مجوی
شب شراب نیرزد ببامداد خمار.
سعدی.
- شب عید، شبی که فردای آن عید است و مردم جشن می گیرند.
- شب فراق، شب جدایی. شب هجران. و رجوع به شب جدایی شود:
شب فراق نخواهم دواج دیبا را
که شب دراز بود خوابگاه تنها را.
سعدی.
شب فراق که داند که تا سحر چند است
مگر کسی که بزندان عشق دربند است.
سعدی.
سعدی چراغ می نکند در شب فراق
ترسد که دیده باز کند جز بروی دوست.
سعدی.
- شب قدر، شب باارج. ارجمندترین شب از شبهای سال. شبی که بهتر از هزار ماه است «لیله القدر خیر من الف شهر (قرآن 3/97) » و دعای در آن مستجاب میشود و احتمال قوی آنکه در رمضان باشد یکی از شبهای نوزدهم و بیست ویکم و بیست وسوم (به اعتقاد شیعه). و شب بیست وهفتم (به اعتقاد اهل سنت) گویند که در آن شب قرآن نازل گردید بحکم سوره ٔ قدر و آیه ٔ «اناانزلناه فی لیلهالقدر». (از فرهنگ نظام). درباره ٔ شب قدر و وقت و وجه تسمیه ٔ آن. ابوالفتوح نویسد: اما شب قدر در آن خلاف کردند که برای چه قدر خوانند بیشترینه ایشان گفتند یعنی: شب تقدیر است و فصل احکام و تقدیر قضا یا آنچه خواهد بودن در سال از آجال و ارزاق واقسام همه در این شب کنند و گفتند قوله «فی لیله مبارکه» هم این شب است و روایت کرد ابوالضحی از عبداﷲبن عباس که او گفت خدای تعالی حکمها در نیمه ٔ ماه شعبان فصل کند و در شب قدر به فرشتگان سپارد و برای آن مبارک خواند او را که در او خیرها بسیار است و برکت بسیار از آسمان فرود آید بر امت محمد (ص). سعید جبیر گفت در این شب نامهای حجاج بنویسند از آنکه آن سال حج خواهند کرد چنانکه یکی زیاده نباشد و یکی نقصان نشود. (تفسیر ابوالفتوح تفسیر سوره ٔ قدر ص 327). بعضی دیگر گفتند مراد به قدر عظمت است یعنی این سبب عظمت و بزرگواری است. ابوبکر وراق گفت برای آن این را شب قدر خوانند که هر بی قدری در این شب با قدر و منزلت شود چون طاعت کند و این شب را احیا کند. (تفسر ابوالفتوح سوره ٔ قدر ص 328). و گفتند برای آنکه طاعت در این شب بنزدیک خدای تعالی قدر و منزلت تمام دارد. (تفسیر ابوالفتوح رازی سوره ٔ قدر ص 328). سهل بن عبداﷲ گفت برای آنکه خدای تعالی در این شب فرشتگان با قدر و منزلت از آسمان فرو فرستد به زمین. (تفسیر ابوالفتوح سوره ٔ قدر ص 328). خلیل احمد گفت برای آنکه در این شب زمین بفرشتگان تنگ شود از بسیاری که فرود آیند. من قول العرب: قدرت علیه قدراً اذا ضیقت علیه. و منه قوله و من قدر علیه رزقه. (تفسیر ابوالفتوح سوره ٔ قدر ص 328). در وقت شب قدر اختلاف کرداند بعضی از صحابه گفته اند که این شب فقط مختص به زمان پیغمبر است و چون وی برفت شب قدر نیز برداشته شد و بعضی دیگر گفته اندتا به قیامت باشد و بعضی دیگر گفته اند در جمله ٔ سال است اما جمهور علما برآنند که شب قدر در ماه رمضان باشد هر سال و آنکه در کدام یک از شبها باشد اختلاف کرده اند بعضی شب اول ماه رمضان باشد و حسن بصری گفت که شب هفدهم ماه رمضان است و در نزد اهل بیت (ع) و امام شافعی و ابوهریره آن است که شب قدر در دهه ٔ سوم ماه رمضان است و در اینکه کدام یک از شبهای دهه ٔ سوم است اختلاف کرده اند بدین قرار: شب بیست ویکم، شب بیست وسوم، شب بیست وپنجم، شب بیست وهفتم و شب بیست ونهم. (تفسیر ابوالفتوح سوره ٔ القدر ص 329، 330): اگر همه شب قدر بودی شب قدر بی قدر بودی. (سعدی).
ترا قدر اگر کس نداند چه غم
شب قدر را می ندانند هم.
سعدی.
آنکه گویند بعمری شب قدری باشد
مگر آن است که با دوست بپایان آرند.
سعدی.
ندانم این شب قدر است یا ستاره ٔ روز
تویی برابر من یا خیال در نظرم.
سعدی.
شب قدر است و طی شد نامه ٔ هجر
سلام فیه حتی مطلع الفجر.
حافظ.
- || بقای سالک را گویند در عین استهلاک بوجود حق. (کشاف اصطلاحات الفنون ص 1559).
- شب و روز یکی کردن، سخت ابرام کردن و پا فشردن در طلب چیزی: شب و روز کسی را یکی کردن، سخت و پیاپی از او خواستن چیزی یا کاری را. (یادداشت مؤلف).
- شب هجران، شب جدایی. شب فراق:
گر شب هجران مرا تاختن آرد اجل
روز قیامت زنم خیمه بپهلوی دوست.
سعدی.
روز وصلم قرار دیدن نیست
شب هجرانم آرمیدن نیست.
سعدی.
حکایت شب هجران که باز داند گفت
مگرکسی که چو سعدی ستاره بشمارد.
سعدی.
و رجوع به شب جدایی و شب فراق شود.
- شبی روز کردن، یک شب بسر بردن باکسی یک روز با کسی بسر بردن. روز بشب آوردن:
آرزو میکندم با تو شبی بودن و روزی
یا شبی روز کنی چون من و روزی بشب آری.
سعدی.
- شب یلدا، شب اول زمستان و شب آخر پاییز است که اول جدی و آخر قوس باشد و آن درازترین شبها است و در تمام سال و در آن شب یا نزدیک به آن شب آفتاب به برج جدی تحویل میکند و گویند آن شب بغایت شوم و نحس و نامبارک میباشد و بعضی گفته اند شب یلدا یازدهم جدی است. (برهان قاطع). شب اول زمستان. (اول برج جدی) که درازترین شب سال است. (فرهنگ نظام). شب اول دی ماه:
باد آسایش گیتی نزند بر دل ریش
صبح صادق ندمد تا شب یلدا نرود.
سعدی.
برآی ای صبح مشتاقان اگر نزدیک روز آمد
که بگرفت این شب یلدا ملال از ماه و پروینم.
سعدی.
روز رویش چو برانداخت نقاب شب زلف
گفتی از روز قیامت شب یلدا برخاست.
سعدی.
- || نهایت الوان را گویند که سواد اعظم است. (فرهنگ مصطلحات عرفاء).
- فرزندان شب، اشخاصی که اعمال خود را در تاریکی بجا می آورند فرزندان شب خطاب شده اند. امثال سلیمان: 7:9. اول تسالونیکان 50:5- 7. (قاموس کتاب مقدس).
- گیسوی شب، کنایه از تاریکی شب:
یک مثالت در ولایت روی وموی قنبر است
کز سوادش گیسوی شب را معنبر کرده اند.
جمال الدین سلیمان.
- میرشب، رئیس عسس و شبگرد. داروغه.
- نصف شب، نیمشب. آن زمان که نیمی از شب بگذرد اصطلاحاً ساعت 12 شب چون مبداء را ظهر گیرند یا ساعت 24 چون مبداء را از خود نیم شب شب قبل بحساب آرند. رجوع به نیمه شب شود.
- نماز شب، نماز که شب هنگام خوانند. و مجموع آن یازده رکعت است وقت آن از نیمه ٔ شب تا طلوع فجر دوم ادامه دارد، 8 رکعت که هر دو رکعت آن با تشهد و سلام است و دو رکعت شفع و یک رکعت وتر باشد و آن را نافله اللیل نیز خوانند. (از شرح لمعه ص 45، 42).
- نیمشب، بیش از پاسی یا دوپاسی از شب گذشته. دل شب: احمد گفت یک شب در روزگار معتصم نیمشب بیدار شدم هر چند حیلت کردم خوابم نیامد. (تاریخ بیهقی چ فیاض ص 172).
مست می بیدار گردد نیمشب
مست ساقی روز محشر بامداد.
سعدی.
نیمه شب. نیمه ٔ شب. رجوع به نیمشب شود:
تو در نیمه شب نیز اگر یاوری
کلیدی بجنبان در این داوری.
نظامی.
- نیمشبان، نیمشب:
حاکم در جلوه ٔ خوبان بروز
نیمشبان محتسب اندر شراب.
ناصرخسرو.
|| دیشب. (آنندراج). ظاهراً منظور از این معنی همان است که در تداول عامه باشد که گویند: شب خوبی بود. یعنی دیشب شب خوبی بود. || کنایه از نادانی و عذاب و زحمت و مرارت مرگ میباشد. (اشعیا: 21:12. یوحنا: 9:4) (قاموس کتاب مقدس). || کنایه از عمر مسیحی است یعنی قبل از آن روز بی انتها. (رساله ٔ رومیان: 13:12) (قاموس کتاب مقدس). || ظاهراً کنایه از ریش است که بر عارض در آید: چون شب سیاه بروز سپیدش تاختن آورد و آفتاب را کسوفی افتاد از خاندانی بانام زن خواست. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 254). || در اصطلاح صوفیه عالم «عمی [» غیب] و عالم جبروت را گویند و این عالم خطی است ممتد میان عالم خلق و عالم ربوبیت. (از کشاف اصطلاحات الفنون ص 1559).

گویش مازندرانی

پیش

جلو پیش


پیش پیش امشو

پس فردا شب

فرهنگ عمید

شب

از غروب تا طلوع آفتاب که هوا تاریک است، فاصلۀ میان غروب خورشید تا سپیدۀ صبح: همی‌راند چون باد لشکر به راه / به رخشنده‌روز و شبان سیاه (فردوسی: ۸/۲۱۴)،
* شب‌ برات: شب پانزدهم شعبان، شب چک،
* شب ‌چک: [قدیمی] = * شب‌ برات: چراغان در شب ‌چک آنچنان شد / که گیتی رشک هفتم‌آسمان شد (رودکی: ۵۴۷)،
* شب چله‌: شب اول دی‌ماه، درازترین شب سال شمسی، شب یلدا،
* شب دیجور: شب دراز و بسیارتاریک،
* شب فرخ: (موسیقی) [قدیمی]
از الحان سی‌گانۀ باربد: چو یارش رای فرخ روز گشتی / زمانه فرخ و فیروز گشتی (نظامی۱۴: ۱۸۱)،
از الحان قدیم ایرانی،
* شب‌ قدر: شب نزول قرآن بر پیامبر که یکی از شب‌های نوزدهم، بیست‌ویکم، بیست‌وسوم، یا ب بیست‌وهفتم رمضان است، لیلهالقدر،


پیش

[مقابلِ پس] جلو،
(قید) قَبل، سابق، در زمان گذشته،
(حرف اضافه) نزد،
(ادبی) = ضمه
* پیش ‌ایوان: [قدیمی]
ایوان،
جلو ایوان،
* پیش بردن: (مصدر متعدی)
جلو بردن،
کاری را با کامیابی و پیروزی به پایان رساندن،
* پیش‌ پا: جلو پا، دم ‌پا،
* پیش داشتن: (مصدر متعدی) [قدیمی]
پیشکش کردن، تقدیم کردن،
مقدم داشتن،
در حضور داشتن،
* پیش راندن: (مصدر متعدی) جلو راندن، به جلو راندن،
* پیش رفتن: (مصدر لازم)
جلو رفتن،
به کسی یا چیزی نزدیک شدن،
پیشی گرفتن،
* پیش‌رو: (قید) ‹پیش‌روی›
جلو رو،
برابر، روبه‌رو،
* پیش شدن: (مصدر لازم) [قدیمی]
جلو رفتن، پیش رفتن،
پیشرفت کردن،
* پیش طلبیدن: (مصدر متعدی)
پیش خواستن،
به حضور خواستن، به حضور طلبیدن،
* پیش فرستادن: (مصدر متعدی) فرستادن پیش از وقت و موعد مقرر: برگ عیشی به گور خویش فرست / کس نیارد ز پس، ز پیش فرست (سعدی: ۵۲)،
* پیش کردن (افکندن): (مصدر متعدی)
جلو انداختن و راندن، جلو بردن،
تقدیم کردن،
بستن در اتاق به حالتی که با اندکی فشار باز شود،
* پیش کشیدن: (مصدر متعدی)
کسی یا چیزی را به سوی خود کشیدن،
مطلب یا سخنی را به میان آوردن،
پیشکش کردن،
* پیش گرفتن: (مصدر متعدی)
گرفتن قبل از موعد مقرر،
پیش رو قرار دادن،
جلو انداختن و پیشاپیش بردن،
آغاز کردن، شروع کردن،
مانع شدن، جلوگیری کردن،
* پیش ‌گذاشتن: (مصدر متعدی)
جلو آوردن و پیش روی خود نهادن، برابر چشم قرار دادن،
چیزی جلو کسی قرار دادن،
مانعی در راه کسی یا چیزی قرار دادن،
* پیش ‌نهادن: (مصدر متعدی) [قدیمی] = * پیش گذاشتن

معادل ابجد

شب پیش

614

قافیه

عبارت های مشابه

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری